بی مسئله

معرفی کتاب، فیلم و دانلود آهنگ پیانو و بی کلام

بی مسئله

معرفی کتاب، فیلم و دانلود آهنگ پیانو و بی کلام

باید رفت !


 

گاهی آنقدر بدم می آید... 

 که حس می کنم باید رفت!  

باید از این جماعتِ پرگو گریخت!  

واقعا می گویم... گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا! حتی از اسمم! از اشاره، از حروف...  

از این جهانِ بی جهت، که مَیا، که مگو، که مپرس! 

 گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا... گوشه ی دوری گمنام، حوالیِ جایی بی اسم...
 بی اسمِ خودم اشاره به حرف! بی حرفِ دیگران، اشاره به حال! بعد بی هیچ گذشته ای...
به یاد نیاورم از کجا آمده؟ کیستم؟ اینجا چه می کنم؟
بعد بی هیچ امروزی.. به یاد نیاورم، که فرقی هست، فاصله ای هست، فردایی هست! 

گاهی واقعا خیال می کنم، روی دست خدا مانده ام! خسته اش کرده ام!  

راهی نیست... باید چمدانم را ببندم، راه بیفتم... بروم... و می روم..
اما به درگاه نرسیده از خودم می پرسم: کجا... ؟! کجا را دارم؟! کجا بروم؟! 
 

سید علی صالحی

از کتابِ دستهایت بوی نور می دهند | مصطفی مستور

 

این کتاب‌های نادان را
که مدام می‌گویند
وزن ندارد
و رنگ یا طعم یا رایحه
و حجم ندارد و دیده نمی‌شود صدای تو،
زیر آن بید بلند
که از شنیدن واژه‌هایت جنون گرفت
دفن کنید؛
به فتوای مرد غمگینی
که هر شب آدینه بر ضریح صدایت دخیل می‌بندد.
 

 

البته این قطعه علاوه بر این که توی کتاب دست هایت بوی نور می دهند آورده شده ، تویِ کتاب سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار هم تکرار شده :)

از تو بگذشتمُ بگذاشتمت با دِگران ... | از استاد شهریار

 

 

از تو بگذشتمو بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران

ما گذشتیمو گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان با دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند

هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحب نظری بازرسم

محرم ما نبوَد دیده ی کوته نظران

دل چون آینه ی اهل صفا میشکنند

که ز خود بیخبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت

یادگاریست ز سر حلقه ی شوریده سران

گل این باغ به جز حسرت باغم نفزود

لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیدادگران بخت من آموخت تُرا

ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن

کاین بود عاقبتِ کارِ جهانِ گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری

 

شورها در دلم انگیخته چون نوسفران 

 

از استاد شهریارِ عزیز :)

همه یِ تپش هایَم از آنِ تو باد ... | سهراب سپهری


تنها در بی چراغی شب ها میرفتم .

دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود .

همه ستاره هایم  به تاریکی رفته بود .

مشت من ساقه ی خشک تپش ها را میفشرد .

لحظه ام از طنین ریزش پیوندها پر بود .

تنها میرفتم ، میشنوی ؟ تنها .

من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاد بودم .

آیینه ها انتظار تصویرم را میکشیدند ،

درها عبور غمناک مرا می جستند .

و من میرفتم ،میرفتم تا در پایان خودم فرو افتم .

ناگهان ، تو از بی راهه ی لحظه ها ، میان دو تاریکی ، به من پیوستی .

صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت درآمیخت :

همه ی تپش هایم از آن تو باد ، چهره ی به شب پیوسته !

                                                             همه ی تپش هایم!

میان ما سرگردانی بیابان هاست .

بی چراغی شب ها ، بستر خاکی غریب ها ، فراموشی آتش هاست .

میان ما " هزار و یک شب" جست و جوهاست .

× سهراب سپهری


پی نوشت :

چیزی شد که این شعر تو ذهنَم تکرار شد ... و خیلی دوسِش دارَمُ واستون گذاشتم که لذت ببرید